7 درس زندگی که از مرحله 4 بیماری سرطان مادرم گرفته شده است

به اشتراک گذاشتن

سرطان

در چنین روزی ؛ بدن مادرم روی تخت بیمارستان افتاده بود. تقریباً نیمه زنده.

قفسه سینه او مانند درد یک کودک جوان که یک حمله آسم را تجربه می کند ، بالا می رود و از درد می پیچد.

پوست او تیره و نرم است. و گونه هایش غرق شده است - آنقدر عمیق است که می توانید استخوان های گونه و فک هایش را به صورت اسکلت بیرون زده ببینید. 

برخلاف وقتی که آخرین بار در همان گوشه بیمارستان او را دیدم و با او صحبت کردم. این بار او حتی نمی تواند چشمان خود را باز کند تا به من نگاه کند.

او نیمه مرد.

من پای او را لمس کردم و آنها سرد بودند. اما با ایمان و امید به خدایی که مریض را شفا می دهد ، من به خودم می گفتم ، مادر خوب است.

مامان دوباره راه می رفت. او سرطان را شکست می داد و به خانه برمی گشت - زیرا حتی وقتی این درد در کبد او بسیار شدید بود ، او آرزو می کرد که آرزو کند که به خانه برگردد.

ساعت بازدید زیاد شد و من رفتم.

مجبور شدم زود بخوابم تا اولین بیدار شوم پرواز به نایروبی.

از زمان بستری شدن وی در آن بیمارستان ، برنامه جدید من همین بود.

از دوشنبه تا جمعه در نایروبی کار کنید ، عصر جمعه با پرواز به کیسومو بروید و صبح روز دوشنبه دوباره به نایروبی پرواز کنید تا به کار خود بپردازید.

اما این روز متفاوت خواهد بود.

نیمه شب یک تماس ترسناک با من تماس گرفتیم که او را از دست داده ایم. او دیگر نبود. ریه هایش متوقف شده بود و قلبش خشک شده بود.

گمش کردم. خشکم زد. و گریه نکردم. من حتی همسرم را بیدار نکردم. و برای بقیه شب ، در تاریکی نشستم. 

تنها.

در اتاق نشیمن من - احساس گزش پشه های گرسنه کنار دریاچه یا شنیدن صدای وزوز آنها.

ذهن من به چیزی جز آن لحظات آخر فکر نکرده است.

من خودم را سرزنش می کردم که چرا سعی نکردم با او مکالمه کنم. چرا من فقط تصور نمی کردم که او به من گوش می کند و به او چیزی می گوید.

چرا مدام بر ذهنم مسلط است 

قلبم از غم سنگین شد. غم و اندوه. غم و اندوه و عذاب.

در نیمه های سپیده دم ، برای انتقال جسد به سردخانه راهی بیمارستان شدیم. و درست زمانی که دیدم برادر من پتر و مردان دیگر آن جسد بی جان را بلند کرده اند ، اشک ریختم.

دیگر نتوانستم تحمل کنم  

من هرگز دوستی را به اندازه این زن عزیز نشناخته بودم.

چرا خیلی زود رفته بود؟ چرا؟

او با من چه کسی را ترک می کرد؟ آیا دیگر می توانم او را دوباره ببینم؟ به جسدش نگاه کردم و برایش گریه کردم. شرمنده نیست که چه کسی نگاه می کند.

دوستی را گم کرده بودم. یک مادر یک عزیز برای آن موضوع.

و دردناک ترین قسمت؟ من هرگز فرصتی پیدا نکردم که از او خداحافظی کنم.

فردا ما زندگی او را جشن خواهیم گرفت. یک توده یادبود به نام او برگزار می شود.

و وقتی این اتفاق می افتد ، می خواهم چند نکته را به شما یاد بدهم که از بیماری مرحله 4 سرطان مادرم یاد گرفتم.

9 درس زندگی که از مرحله 4 بیماری سرطان مادرم گرفته شده است

  1. وقتی می توانید به مردم کمک کنید و در صورت عدم امکان به شما کمک می شود

هیچ وقت نیست که من به سمت اتاق بیمارستان مادرم قدم بزنم و دوست قدیمی را پیدا نکنم که از آنجا بازدید کند. همیشه کسی با او بود.

  • تشویق او ،
  • دعا کردن با او، یا گاهی اوقات به او غذا می دهد.

در یک زمان که صورتحساب بیمارستان زیاد بود ، یکی از دوستانش فقط ما را شگفت زده کرد تا همه آنرا پاک کنیم.

اکنون ، من مطمئن نیستم که مادر در هنگام زنده بودن چگونه به این زن کمک کرد. یا اگر او حتی به او کمک کرد ، اما اگر او این کار را کرد ، در عوض عمل نیك وی با عمل نیك پرداخت شد.

2. بعضی از افراد سعی می کنند از موقعیت شما استفاده کنند. به آنها اجازه ندهید

به دلیل بیماری مادرم ، با افراد زیادی که هرگز ملاقات نکرده ام - دوستان ، خانواده و دشمنان - ملاقات کردم.

تصور می کردید که همه برای ارائه پشتیبانی اینجا بودند. اما. مالی یا عاطفی که به آن احتیاج داشتیم.

معلوم است که افراد دیگر برای بهره برداری آمده اند.

برای سو advantage استفاده از شرایط و توصیه برخی از محصولات گیاهی که اتفاقاً آنها آنها را برای پدربزرگ مریض خود که هنوز هم فوت کرده استفاده می کردند.

و تعجب می کنید که داروی آنها چه تاثیری می گذارد. این افراد هستند که می خواهم امروز آنها را ببینم و مورد ضرب و شتم قرار بگیرم.

3. مادر شما همیشه مادر شما خواهد بود - اما بگذارید پدر شما نیز پدر شما باشد

آیا تا به حال عاشق شده اید ، آنقدر که احساس دوست داشتن کردید؟

وقتی در کنار مادرم بودم چنین احساسی داشتم.

و چون او هر روز به من اطلاع می داد که او مرا دوست دارد. من خاطرات خود را تا زمان 3 سالگی نگه داشته ام.

وقتی روز اولم از مدرسه برگشتم و روی دامانش نشستم. 

و او مرا در آغوش گرفت ، مثل اینکه کسی را که از دست دادی بغل می کنی.

پیوند ما چنان محکم بود که من به او گفتم چیزهایی که مردان آفریقایی فقط به پدر و مادرشان می گویند. و اکنون که او از بین رفته است و من هیچ کس دیگری ندارم که اعتماد به نفس مانند من در او داشته باشم ، روزانه هدر می دهم.

من مدت زیادی آن را در مورد مامان ساخته ام که هنوز هم در هنگام داشتن مشکلات شخصی با پدرم صحبت می کنم.

4- خانواده ای که باهم دعا می کنند با هم میمانند 

آیا تابحال شما را تا این حد به دیوار سوق داده اند اما باز هم می بینید که دست خدا به سمت شما کشیده شده است؟

نه؟

برای طولانی ترین زمان ، ما نماز نخواندیم. ما زندگی را معمولی گرفتیم. و وقتی مادرم می خواست به کلیسا برود ، او تنها می رفت. چون سلام ،

ما می دانستیم که او برای همه اعضای خانواده دعا می کند و فکر می کردیم همین کافی است.

تا وقتی که او در بستر بیماری بستری شد و ما کسی را نداشتیم که برای ما دعا کند.

سپس به یاد آوردیم ، اوه ، این چیزی به نام دعا وجود دارد ، چه طور است که ما آن را امتحان کنیم.

سپس یک روز تصمیم گرفتیم که به عنوان یک خانواده (پدرم و ما) جمع شویم - این چیز را که دعا نامیده می شود امتحان کنیم و دست به دست هم دادیم و دعا کردیم.

حتی اگر دعای ما او را شفا نداد ، این عمل جمع شدن و دست گرفتن هر شب باعث قدرت ما نسبت به قبل شد.

5- بیمارستان های سرطان در Kisumu کلاهبرداری هستند

به شما دروغ نگویند که یک بیمارستان سرطانی در کیسومو وجود دارد.

این بیمارستان های سرطانی فقط برای جمع آوری پول شما در حالی که بیمار را در مورفین نگه دارید ، حضور دارند. 

خوانده شده: بهترین بیمارستان های سرطانی در جهان

6. مسائل مربوط به رابطه - درس مهم زندگی

زمانهایی وجود دارد که من بیرون رفتم که مادرم فقط برای گفتن سلام زنگ زد.

بعضی اوقات او نیز صدا می زد تا بداند که روز من چگونه بوده است.

و بارهای دیگر او فقط بدون هیچ دلیلی با او تماس گرفت. 

در آن زمان ها بود که می گفت: "Adwa mana winjo duondi." من فقط می خواستم صدای تو را بشنوم و سپس او تلفن را قطع کرد.

با نگاهی به آن ، احساس می کنم گاهی اوقات این تماسها را به صورت اعطا می گیرم

من وقتی "مشغول" بودم انتخاب نکردم. و وقتی "فراموش کردم" تماس نگرفتم.

امروز ، حتی اگر یک دقیقه باشد ، من تماس های او را قبل از کار ، قبل از وبلاگم ، قبل از رایانه ام و قبل از هر چیز دیگری قرار می دادم.

# روابط_عملی

7. بچه های شما نیستند - درس مهم زندگی

در میان افرادی که در کنار تخت مادر شایع من بودند مادربزرگ مادری من بود.

تاکنون غالباً ابراز تاسف کرده است که چرا سرطان مجبور شد دختر خود را اینقدر زود بگیرد.

من حتی شک دارم که در یک اتفاق سرنوشت ساز ، او جای مامان را می گرفت و به جای آن درد را تحمل می کرد.

چیزی که او متوجه نشده است ، او مادر نیست.

او او را دوست داشت ، از او حمایت کرد ، تا پایان در کنارش ماند. اما نمی تواند او را تغییر دهد. زندگی مادر بود. و حالا او آخرین لحظات را داشت زندگی می کرد.

به اشتراک گذاشتن

برچسب زده شده با:

یک پاسخ به "7 درس زندگی از وضعیت سرطان مرحله 4 مادرم"

  1. باشد که پروردگار خوب ما همچنان دست شما را بگیرد و شما را راهنمایی کند. مامان جای بهتری داره بدون درد همانطور که می شنویم، زمان همه زخم ها را التیام می بخشد. فقط یک روز در یک زمان. باراکا

ارسال نظر